|
گروهبان عرق پیشانیش را پاک می کند .سینه اش را جلو می دهد و با اخم گره شده در پیشانی ،چند قدم به جلو بر می دارد
هوای تابستانی گرم ونفس گیر است .سربازها در چند ردیف پشت سرهم ایستاده وبه گروهبان خیره شده اند .لب ودهان همه خشک است .گروهبان بلند فریاد میکشد
-گروهان آزاد ...
علیرضا می گوید:
-افشردی
-پسر تو چقدر کله شقی !یعنی تو با این وضع که دو ساعت ونیم دویدی تشنه نیستی ؟؟
بیا برویم اول آب بخوریم ،بعد سلاحمان را تحویل می دهیم .
چرا ایستادی ؟
غلامحسین نگاهش را به سمت اسلحه خانه می دوزد .علی رضا دستش را شل میکند
هرطور راحتی .من به عمرم ادمی مثل تو ندیده ام
غلامحسین برای انکه علی رضا را نرنجانده باشد دست رها شده اش را به طرف او دراز می کند ولبخند می زند
این همه ناراحتی برای اب خوردن من است ؟باشد ...فردا جلوی چشم تو یه گالن اب میخورم راضی شدی علیرضا خان ؟
-علیرضا میگوید:چرا فردا ؟
غلامحسین دست اورا را به گرمی می فشارد و می گوید :
یه موضوع خصوصی است ندانی بهتر است
غلامحسین بعد از تحویل اسلحه به سمت اسایشگاه می رود
جلوی شیر اب غوغایی به پا است به یاد سه روز پیش می افتد .از خود خجالت می کشد .
این حالت ،رنج تشنگی را برایش دلپذیر تر می کند .چند قدم به طرف اسایشگاه بر می دارد .با دیدن لب های خیس ،از رنجی که برای تشنگی می کشد بیشتر لذت می کشد .
صدای شر شر اب را می شنود
گلوی غلامحسین از تشنگی به سوزش می افتد .با امروز ،سه روز است که قطره ای اب از گلویش پایین نرفته است .دو روز پشت سرهم نماز ظهرش قضا شده است چاره ای جز تنبیه کردن خود نداشت
علی رضا از راه میرسد با صدای خفه می گوید من زاغ سیاه تو رو چوب میزنم الان دو –سه روزه اب نخوردی
غلامحسین سرش را بین دو دستش پنهان میکند شانه هایش از هق هق گریه به لرزه می افتد
بعد که سرش را بالا میگیرد چشم هایش مثل کاسه خون قرمز شده است
علیرضا میگوید اخر یه چیزی بگو چرا خودت را زجر میدهی ؟
زیر لب می گوید
با خود عهد کرده ام اگر نمازم قضا شود ،نخوابم سه شب است که نمی خوابم .با خودم عهد کرده بودم اگر نمازم قضاشود اب نخورم ...سه روز است که اب نخوردم ..فقط به امید بخشش از طرف خدای بزرگ
علیرضا نگران نباش امروزروز اخر است .
این فرد شهید غلامحسین افشردی است (حسن باقری)است